آن یکی بر رفت بالای درخت
می فشاند او میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
ازخداشرمت بگو چه میکنی ؟
گفت: از باغ خدا ، بنده ی خدا
میخورد خرما که حق کردش عطا
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزدش بر چوب وپهلو او چوب سخت
گفت:آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت: از چوب خدا این بنده اش
میزند بر پشت دیگر بنده اش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت:توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
0 comments:
Post a Comment