Goodbye Momany...



امروز 4 روز است که از رفتن مادر بزرگ(مامانی) میگذره ، بعد از 5 ماه ناراحتی و بستری بودن در خانه ی ما بالاخره نفس راحتی کشید مامان این چند وقته واقعا زحمت کشید و تقریبا اصلا به خاطر مامانی(مادرش) از خونه بیرون نیومد مامانی این اواخر چشم هم باز نمی کرد و صرفا حرف میزد اما عقلش کاملا کار میکرد و فکر میکنم این زوال نشدن مغزی اون به خاطر علاقه اش به کتاب و مجله بود که همیشه میخوند و همیشه از عقلش حتی به قیمت خوندن چند خط از کتاب کار میکشید . یادمه تمام حرفهای مارو میفهمید و و خیلی خوب جواب میداداصولا وقتی آدم کسی رو از دست میده کمی طول میکشه تا بفهمه واقعا ازدست داده اونو و جای خالیش هر چند وقت یک باری با یادوخاطره ای زنده میشه نمیدونم ، فقط اینو میدونم که الان خیلی راحتتر شد، پنج ماه صرفا با چند عدد سرم غذایی زندگی کردن کار اسونی نیست ، چند روز پیش جالب بود که کاملا در هوشیاری و با چشمان بسته در حال صحبت با من بود که ناگهان وسط صحبتش سرش پایین افتاد و دیگر حرفی نزد و من هم سریع اورژانس رو گرفتم و تا اورزانس رسیده بود خیلی وقت بود که از این جا رفته بود مامان هم الان موند و یک آرشیو پر از فیلمها و عکسهایی که از مادرش در طول بیماری او گرفته است و من با این کار اون همیشه مخالف بودم اما چاره ای جز رایت اونها نداشتم .هر دفعه یاد مامانی میفتم صرفا یاد او نمیفتم یاد دوران کودکی ام میفتم که به دلیل کار پدر و مادر همیشه با او بودم و لب جوی آبی که منو با مورچه ها آشنا میکرد و سرم را به مورچه های اون دور وبر گرم میکرد ، یاد روزهای بیشماری که بعد از کلاس و باشگاه و ... چند ساعتی و یا چند روزی در خانه ی او میماندم .یاد بادمجانهای خوشمزه ای که میپخت ، یاد نصیحتهای بیشمارش یاد داستانهای زندگی ناتمامش و پرچانگی هایش و از همه مهمتر یاد طرز صحبت کردن خاص و اصطلاحهای قدیمی مشهدی اش که مارو همیشه میخندوند ،همیشه در یاد من خواهی بود مامانی خوشحالم که دیگر درد نمی کشی

Numb...



یاد گرفتم دیگه مثل قدیم مثبت فکر نکنم و همه چیزو خوب نبینم به همه چیز لبخند حماقت نزنم و منتظر اتفاق و کارمای کارهای خوبم نباشم این جور فکرهای زورکی و کذایی هیچ تاثیری جز اینکه از کوچکترین مسائل ناراحت بشیم از درون چیزی ندارن چون همه چیزو خوب در نظر گرفتیم و اگه مگسی هم تو هوا حرکت کنه ما رو اذیت خواهد کرد از طرف دیگه مثل قدیم اونقدرها هم فکر منفی تو کلم نیست همه چیزو خاکستری نمیبینم و خزئبلات شوپنهاوری و نیچه ای و... هم روم تاثیر زیادی نمیذاره خلاصه خیلی وقته اگه منتظر چیزیم هر دو حالت خوب و بد رو باهم در نظر میگیرم یعنی نه از دنیا طلبکارم نه بدهکار برای همینه چیزی نه زیاد خوشحالم میکنه نه زیاد ناراحت

یک فکر عملی

هر کی فکر کردی با طول موج فکریت هماهنگ نیست قطع رابطه به کل ازهمون اول چون بالاخره آخرش همین کار رو سختتر باید انجام بدی

Exam Phobia...



نمیدونم چه طوری این ترسو توصیف کنم که من از بچگی دارم البته خیلی خیلی بهتر شدم ، باید اعتراف کنم مثل سگ از امتحان میترسم البته قبلا از معلم هام هم میترسیدم یادمه یک سال عموم شده بود معلم ریاضی راهنماییم من از اون موقع به بعد میترسیدم برم مهمونی خونه ی عموم اینا وکلی دردسر دیگه که اعصاب همه رو با کارام خورد کرده بودم ، دبستان و راهنمایی که بودم خیلی بعد از مدرسه دعوا میکردم ولی به همون اندازه توی سر کلاس درس موش بودم و ساکت ،نمیدونم چرااکثر دعواهای اون موقع با لگدی از پشت سر به ناحیه ی دو کتف شروع میشد برای همین بعد از چند بار ساندویچ پریدن تو حلق و نفس بند شدن و کتک خوردن یاد گرفته بودم مدام هوای پشت سرمو داشته باشم به خصوص زنگای تفریح و بعد از مدرسه و در مسیر خونه ...خلاصه این دعوا ها به جایی رسید که یکبار معلم و ناظممون تهدید کرد که دستمو میکنه تو بخاری دفتر و من کلی حالم بد شد بعد اون قضیه مامان که خودش مربی فرهنگی بود با اونها کلی دعوا کرد و در پی اون حتی مدرسم رو عوض کرد اما اونها کار خودشون رو کرده بودن من از اون موقع به بعد از معلم و مدرسه به کل ترسیده شده بودم به خصوص از امتحان و روزهای امتحان که تا حدودی الان هم روزهای قبل امتحان خیلی استرس دارم و حوصله ی هیچکسو جز خودم ندارم حتی بعضی وقتها تقلب مینویسم اما بیشتر از اینکه به دردم بخوره همینکه تو جیبمه باعث کاهش استرسم میشه اما چند روز پیش که آخرین امتحانو داشتم میدادم فرمولهای بیشمار آمار که غیر قابل حفظ کردنن از بس زیادن رو نوشته بودم که در برگه ای جداگانه در امتحان می آید و تقلبهای من عملا هیچ کاربردی نداشت ولی برای دلخوشی نوشته بودم و گذاشته بودم توی جیبم سر جلسه که شد در آوردم و گذاشتم زیر برگه و به کل از اونها یادم رفت تا اینکه مسئول امضا گرفتن و حضور و غیاب آمد و من هم که به کل از تقلبها یادم رفته بود سریع برگه رو کنار زدم که خودکار روبردارم که برگه های تقلب افتاد جلوی پای مراقب و من هم یک لحظه شوکه شدم و یکهو یادم افتاد چی به چیه و مونده بودم تقلبها رو جمع کنم یا امضا کنم از طرفی هم از اینکه مراقب متوجه این حادثه ی تابلو نشده بود تعجب کرده بودم خلاصه دل رو به دریا زدم و امضا کردم و در کمال ناباوری پاشو گذاشت روی برگه های تقلب و رفت من هم سریع به بهانه ی پاک کن افتاده اونها رو برداشتم ومچاله کردم توی جیبم و اومدم بیرون و یاد این افتادم که چقدر نمره هام به خاطر غلطهای جزئی که بر اثر استرس زیاد بود کمتر از بقیه میشد با اینکه شاید خیلی بیشتر از اونها خونده بودم...

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers