...من

چند وقت پیش در جایی صحبت از مفهوم" من "شد و دیدگاههایی که عامه ی مردم نسبت بهش دارن و نظری دادم که کمی باعث سوئ تفاهم شد و بعداز اون تصمیم گرفتم که یکم راجع به من بنویسم که الان همین کارو میخوام بکنم که قسمت اولش برگرفته از نوشته های یاستین گوردر نویسنده ی نروژی است

تصور من متشکل از زنجیره ای از انطباعهای بسیط که هیچ وقت همه ی آنها را همزمان با هم تجربه نمیکنیم ، هیوم میگوید(دزموند هیوم نه:دی)این چیزی غیر از دسته یا مجموعه ای از اراکهای مختلف نیست که با سرعت غیر قابل درک دنبال همدیگر می آیند و دائما در حال حرکتند و تغییر . ذهن یا آگاهی تماشاخانه ایست که میگذرد و برمیگردد و از میان میرود و در شرایط و وضعیتهایی بی نهایت متنوع با یکدیگر ادغام میگردد . نکته ی هیوم این است که ما هیچ هویت پنهانی برای کنترل این ادراکها و احساسهایی که در حال رفت و آمدند نداریم . درست مثل تصاویر پرده ی سینما . به خاطر تعویضهای خیلی سریع نمیبینیم که فیلم از تصاویر ساده ی جداگانه ترکیب شده است ، واقعیت این است که تصاویر با هم ارتباطی ندارند. در حقیقت زندگی مجموعه ای از لحظه هاست.

جای دیگر بودا که خیلی پیش تر از این فیلسوف لا ادری (لا ادری به فیلسوفی میگن که نه آخرت رو نقض کنه نه کاملا پذیرفته باشه) میزیست گفت: زندگی انسان یک رشته فرآیندهای ذهنی و جسمی است که باعث تغییر دائمی انسان میشود . نوزاد شبیه بزرگسال نیست و من همان آدم دیروز نیستم بودا میگفت نمیتوانم بگویم این مال من است و نمیتوانم بگویم این من هستم بنابراین چیزی به اسم من یا هسته ی شخصیتی غیر قابل تغییر وجود ندارد

از اینها بگذریم و به مولانای خودمون برگردیم که خیلی زیبا تر از این اجنبیها میگه
:
چه كسم من؟چه كسم من؟كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كشندم . گه ازين سوي كشندم

ز كشاكش چو كمانم.به كف گوش كشانم
قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم

نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
زچه اصلم؟ز چه فصلم؟به چه بازار خرندم

نفسي همره ماهم.نفسي مست الهم
نفسي يوسف چاهم نفسي جمله گزندم

نفسي رهزن و غولم.نفسي تندو ملولم
نفسي زين دو برونم.كه بر آن بام بلندم

بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم

به خدا كه نگريزي .قدح مهر نريزي
چه شود اي شه خوبان كه كني گوش به پندم؟

هله اي اول وآخر بده آن باده فاخر
كه شد اين بزم منور به تو اي عشق پسندم

بده آن باده جاني زخرابات معاني
كه بدان ارزد چاكر كه ازآن باده دهندم

بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
كه نمي يابد ميدان بگو حرف سمندم
:
.

خسته

میگه : چه مرگته باز ؟
میگم: آره خودمم میدونم چقدر اخلاقم گه شده جدیدا
میگه : ای بابا تو همیشه گه بودی و بلند بلند میخنده
میگم : از همه چی بدم میاد ، میخوام نماز خوندنو شروع کنم شاید بهتر بشم
میگه: جدی فکر خوبیه

Pissed off...

این عادت پرسیدن قیمت یک چیز چقدر واقعا بده مثلا یک چیزی خریدی فرق نمیکنه چی باشه بعد طرف که میبینت میگه چند خریدی ؟از کجا خریدی؟ ، به جای اینکه بگه آره قشنگه ایول حال کردم چمیدونم یه چیزی بگه که تو هم حال کنی ، ای بابا بتوچه خوب

رویا...

یک بار خواب دیدم پروانه بودم و اکنون نمیدانم انسانی هستم که خواب دیدم پروانه است یا پروانه ای هستم که خواب میبنم انسانست

O'l Days...

تا حالا شده بخوای از همه چیز خالی بشی از همه چیز بخوای برای یک لحظه هم که شده حتی فکر هم نکنی و دیگه تموم بشه این همه مشغولیتهای ذهنی

پ.ن: چند شبه کابوس میبینم و نصفه شب از خواب پا میشم و یک نگاه به بیرون از پنجره و کوچه ی یخ زده میندازمو باز به همون دنگ و فنگ خوابم میبره ، چه خوب بود دورانی که هم سرمو میذاشتم رو بالش صبح شده بود

Melancholy ...



میگم تعریفت از خدا
چیه ؟

میگه : چیزی که حتی نمیتونی فکرشو بکنی ولی شاید بتونی حسش کنی ، میگه یک نقاشی بکش ، یک آدم با یک درخت با یک خونه چمیدونم هر چیز دیگه که دوست داری در کنار این آدم هم بکش ، وقتی کشیدی و تموم شد فرض کن توی این محیط دو بعدی کاغذ جون داشته باشه و بتونه فکر کنه و همه ی مشخصات دیگه ی یک آدم

میگم: خوب

میگه: حالا فکر میکنی اون درباره ی تو و محیط اطرافت چی فکر میکنه ؟

میگم: کی ، چی فکر میکنه؟

میگه : همون آدمه توی کاغذ دیگه

میگم :هان فکر کنم فقط فکر کنه ولی به نتیجه ای نمیرسه ، لا اقل تا وقتی من کاغذو مچاله کنم و بندازم سطل آشغال .

میگه بعدش چی؟

میگم بعدشم توی آشغالا یه جای دوری جایی چمیدونم بارون میاد برف میاد میپوسه تا وقتی پاره و پودر بشه و بشه خاک

میگم: اینطوری نامردی نیست ؟ پس اون همه فکر چی میشه اون همه تلاش شبانه روزی توی اون محیط چهار دیواری دو بعدی کاغذ اون همه خاطره ، آخرش مچاله میشه میره سطل آشغال؟

میگه : کاغذبرای مچاله کردنه امافکر و احساس رو شک دارم

میگم : پس باید آدم تا جایی که میتونه احساس و فکر جمع کنه مگر نه مچاله میشه آخرش میره سطل آشغال

هیچی نمیگه

پ.ن 1: تموم لذت سیگار همون حس نوستالژیک خالی و پوچشه که بدون اون هم آدم خیلی چیزها هست که بخواد ازش کام بگیره مثل یک حس خوب بعد از یه روز خستگی و خواب یا یک مسافرت با دوستان یا یک گردش کوچیک با کسی که باهاش راحتی یا نه اصلا یک پیاده روی تنهایی توی یک روز برفی یا یک بسکتبال توپ با رفقا پس مرگ بر سیگار مرگ بر غمسالاری مرگ بر یاس فلسفی مرگ بر ملنکولی مرگ بر هر چیزی که مانع لحظات خوشی میشه که میتونی با دوستان و رفقای باحال که بی دلیل میخندند و از هز لحظه ی زندگی لذت میبرند داشته باشی چقدر قشنگه اون لحظاتی که با این دوستانی، لحظاتی که انگار نیستی انگار جاودانه ای زمان را میکشند این قدرت خدای گونه را دارند و زمان را نگه میدارند و به آن میخندند چه میفهمند این دوستان!!!!!! مرگ بر اون به ظاهردوستایی که تحصیلات عالیه دارند که بخوره تو سرشون و دم از روشن فکری میزنند و هر چند دقیقه سیگاری روشن میکنند و هزار جور تفکرات پوچ و نقل قولهای ناامید کننده رو از هزار تا کتاب بلغور میکنند و به تو تزریق میکنند چه نمیفهمند اینها!!!!.

پ.ن2:ای کاش مفهوم دل در گرو یار و سربه کار رو میفهمیدند


چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers