بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين: راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر: راه نميش ننگ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبهي بيغم
كه ميزد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و ميرقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون ميزند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
......
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مياندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و ميرانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست!
اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم
بشنویم
4 comments:
به به ؛
آقا دمت گرم ما رو مهمون اخوان کردی
سلام
من یه کم مشکل برای گذاشتن عکس در وبلاگم دارم ، میشه اندازه ی یه عالمه بهم راهنمایی بدی !!؟
سلام دادو جان چه مشکلی داری ؟ من بلاگفا زیاد وارد نیستم ، خوشحال میشم بهت کمک کنم اگه توضیح بدی
ایمیلت را چک کن دادوی عزیز
Post a Comment