امروز که داشتم لباسهای پاییزی رو از کمد در می آوردم هودی کهنه ام رو پیدا کردم که مدت زیادی بود اونو نپوشیده بودم ، کاغذی در جیب راست اون بود که توجه منو جلب کرد و نیم نگاهی به آن انداختم ، یک طرفش فتوکپی شناسنامه بود و طرف دیگرش دست خطی رنگ و رو رفته که کم کم یادم اومد وکلی خندیدم یک شعر بود از دوستی که هم اکنون 2 سال است که فارغ التحصیل شده (سالی که ما وارد دانشگاه شدیم او فوقش را تمام کرد و دیگه اونو ندیدم) ، البته ماجرا به 2/5 سال قبل برمیگرده . شاید کمی خنده دار باشه ولی این شعری که الان میخوام بنویسم از طرف اوست در وصف معشوقه اش که هیچ وقت هم متاسفانه یا خوشبختانه به دستش نرسید.
شکست یک دل ساده یک دل ایلی
شروع چشم تو آغاز جنگ تحمیلی
زدی نخست به قلبم به قلب مهر آباد
شروع شعر همان بود و افت تحصیلی
تو بهترین منی اسم بهترین فعلم
وبهترین صفتی از ترین تفضیلی
مسیح باور نبرم مگر تو باز آیی
دلم گرفته از این وعده های انجیلی
خوابیم و با خطاب تو بیدار میشویم
مستیم و با عتاب تو هشیار میشویم
حلاج پیشه ایم و گمانم در عاقبت
با حلقه های موی تو بر دار میشویم
فرجام تلخ قصه ی ابلیس سهم ماست
وقتی به دام سجده گرفتار میشویم
چشم تو بود میوه ی ممنوع عشق و ما
روزی از این دسیسه خبر دار میشویم
2 comments:
سلام چه شعر باحالی .
منم جای معشوقش بودم با این شعر ولش می کردم . شوخی کردم .
گاهی وقتا خاطره ها تلنگری به آدم ها می زندد .
آره دقیقا ، مخصوصا خاطره های فراموش شده .
Post a Comment