My GOD ...


وختی خبرو شنیدم دست و پام سست شده و 100 کیلو وزنم سنگین تر شد .ناخداگاه خودمو روی صندلی رها کردم تا اینکه گفت : خودش چیزی نمیدونه ، مواظب باش بهش چیزی نگی. اینو که گفت یک لحظه خاطراتم جلوی چشام اومد. من تو این عوالم بودم که وقتی به خودم اومدم دیدم سریع از اونجا رفت . درو بستمو شروع کردم به گریه کردن . نمیخواستم اشکامو ببینه حالم به هم میخوره از احساس ضعف و ناله جلوی دیگران . در باز شد و سریع اشکامو پاک کردم . وای خودش بود عزیز ترین کسم تو زندگیم ، فرشته ی زمینی من . لبخند سردی بهم زد و کنارم نشست معلوم بود که به رفتارامون شک کرده بود . من خودمو تا جاییکه تونستم طبیعی جلوه دادم.

گفتم چیه؟ چیزی شده؟

گفت: نه فقط میترسم از مراحل سختی که احتمالا در انتظارمه.

اینو گفت و سرشو به زانوم چسبوند .اینجا بود که جیگرم آتیش گرفت کمرم شکست . از درون خورد شدم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم بغزم شکست شروع کردم جلوش به گریه کردن ...خدایا خودت کمکش کن ...کمکم کن...بهترین کسمو ازم نگیر.... خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااا

0 comments:

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers