Gray City...


امروز ساعت 7:20 که پامو از در خونه برای رفتن به دانشگاه گذاشتم بیرون احساس کردم مردمک چشمام بدجوری دارن با سرعت ریز میشن طوری که چشمام درد گرفت یک لحظه چشامو بستم و باز کردم تا درست شد ، هوای بیرنگو دادم داخل و شروع کردم به راه رفتن همه ی شهر به نظرم خاکستری میرسه .هیچی رنگ خودشو نداشت یا اگه هم داشت بر اثر اصطکاک کمرنگ شده بود. همه چی به نظرم اینطوری میرسید . یک مشت آدم احمق میدیدم. یکی از یکی احمق تر تو هم میلولیدن و منتظر بودن ببینن کجا گاف میده رفیقش که زیرشو خالی کنن . رفیق اصلا معنا نداره ، تو همین گیرو دار تو تاکسی نشسته بودم و داشتم بیرونو نگاه می کردم واز منظره های خاکستری شهر ذلت میبردم ، واژه ی ذلت هم باید برای اینجا تعریف بشه . که یهو یک جوونی با سرو وضع روغنی و کثیف با چشمایی که به زور باز نگه داشته بود چسبید به پنجره ی تاکسی و تلو تلو خوران خودشو از اون جدا کرد و پس از یک چند بار پس و پیش رفتن بالاخره از اون خیابون لعنتی رد شد و از پله های مترو رفت پایین نمیدونم شایدم یک چند تا معلق هم اونجا زده باشه ولی از دیدم خارج شد به خودم گفتم خدایا تا کجا میخوایم پیش بریم ...تا کجا ؟

راننده هم با دیدن طرف یک خنده ای کرد و چند تا لیچار بار طرف کرد و به محض اینکه چراغ سبز شد زد دنده یک و گازشو گرفت و رفت . نمیدونستم چی بگم فقط سرمو اندختم پایین و پشت گردنمو خاروندم .نمیدونشتم چه ها بگم

1 comments:

www.Biairan.ir March 9, 2009 at 3:59 PM  

تا بوده همین بوده

این هم بگذرد

www.biairan.ir

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers