آدم بزرگها ظاهرا گه گاهی وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آنها به شمار می آید بیندیشند. آنوقت بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه میکوبند بی قراری می کنند ، رنج میبرند ، تحلیل می روند ، افسرده می شوند و از خودشان درمورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آنها را به جایی کشانده که آنها نمی خواستند در آنجا باشند سوال میکنند . باهوشترینشان از ان برای خود مکتبی درست میکنند :آه، پوچی در خور تحقیر هستی بورژوایی! در میانشان بی شرم هایی پیدا میشوند که سر میز شام پدرانشان حضور پیدا میکنند و از خود می پرسند : ((رویاهای جوانی ما چه شدند)) ؟ ، این سوال را باقیافه ای سرخورده واز خود راضی از خودمیکنندو خود پاسخ میدهند : ((به باد رفتند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است)) من از این روشن بینی دروغین بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمیکنند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و با دل و جرئت را در میآورند حال آنکه دل شان میخواهد گریه کنند....
قطعه ای از کتاب ظرافت جوجه تیغی ا ثر موریل باربری
قطعه ای از کتاب ظرافت جوجه تیغی ا ثر موریل باربری
0 comments:
Post a Comment