مخاطب



این یادگاری های نوشته شده و کنده شده ی روی میز توی کتابخونه خیلی حواسم رو پرت میکنه قبلا این طوری نبود ،انگار هر چی نویسنده دل پرتری داشته ، مثل فرهاد به جای کوه به جان این میزهای بی صاحب افتاده و آنچنان عمیق بر دل چوبی این میزها نگاشته که در دلش پنهان بوده... خلاصه... جدیدا خیلی حساس شدم ، هر بار که میام سر خطو پیدا کنم دوباره نوشته یا شعری جلوی چشام رژه میرن و منو مثل یک منظره ی غیر منتظره جذب خودش میکنه و باز خیره میشم و ساعت تیک تاک میکنه و باز دوباره یک خیال دیگه و دوباره بالا و پایین رفتن چشمم روی صفحه برای پیدا کردن سر خط و بالاخره خسته شدن چشم ها و محیط ساکت و نورگیر کتابخونه برای یک چرت روی بازوان و فکر کردن به .... تا سیاهی مطلق و منتظر تلنگری از یک دوست یا کتابدار برای بازگشت به واقعیت و باز من در فکر ...

***

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

دکتر شریعتی


1 comments:

Yaashaar October 13, 2009 at 2:12 AM  

دوباره پااگراف آخر رو خوندم....شریعتیم گرفت! خیلی وقته ازش چیزی نخوندم...با اینکه از دید من شر رو بر زیاد داره ولی حرف درستا حسابی هم خیلی داره خیلی!!...

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers