سفر...




کارهای زیادی هست که نکردم ،همیشه عقب بودم ،فکر میکردم یه دوست جدید از جنس مخالف میتونه منو از این افکار دربیاره و یه تنوعی بده تو زندگیم اما بعد فهمیدم فایده ای نداره با کسی رابطه داشته باشی که خودت هم دلیلش رو ندونی واسه همین هنوز رابطه جدی نشده بود تمام شد و دیگه ادامه ندادم طوری که اصلا احساساتی این وسط به وجود نیومد که همیشه عذابم یا عذابش بده باز به خونه ی اول رسیدم من موندم و همون حس همیشگی و افکاری که نمیدونن دنبال چین هنوز ... دوست دارم برگردم به اون موقع که وقتی ناراحت بودم و گریه میکردم مامان نظر منو با یه جغجغه یا یه صدای عجیب جلب میکرد و همه چی فراموش می شد انگار گذشته و آینده ای نبود و غرق در اون لحظه میشدم انگار دنیا تو اون جغجغه یا اون صدائه خلاصه میشد...

0 comments:

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers