چند روز پیش از جلو مدرسه ی دبستانم داشتم رد میشدم که بر گشتم و جلوی در مدرسه نگه داشتم و به یاد قدیما وارد مدرسه شدم، چون زنگ کلاسی بود بچه ها طبق معمول داشتن فوتبال بازی می کردن تو حیاط و خوشحال بودن منم نشستم روی یکی از نیمکتهای توی حیاط و شروع کردم به مرور خاطرات اون دوران از دعواهای زنگهای آخر سر هیچ چیز تا بازی سر شستنا و فوتبال با سنگ و دلهره های امتحانات ثلث آخر و... فقط من عوض نشده بودم کلا همه چیز عوض شده بود چند طبقه اضافه کرده بودند بعلاوه نماز خونه بزرگتر و تعویض دروازه ها و رنگ دیوارها و... تنها چیزی که عوض نشده بود همان بر آمدگی زیر پرچم ایران بود که یکبار باعث شکستن مچ پام و سه ماه گچ کشون شده بود با همون حالت سیمان گرفته ی همیشگیش ...کمی موندم و در حیاط دوری زدم و به این فکر میکردم که خاطره هام از کجا شروع شدن و در آخر این همه خاطره و رویا چی میشن ؟ ... و از مدرسه اومدم بیرون و این جمله ی نورت اومد تو ذهنم
Was It All For Nothing ? ....
2 comments:
چقدر دلم برا اقای لطفی تنگ شده
اسم معلم کلاس پنجم ما هم لطفی بود عجب!!!!
Post a Comment