یک حسه که مثل خوره به جونم میفته و باز به سراغم میاد یک سوال سه حرفی خوب که چی ؟ هر کاری که بخوای بکنی آخرش به خودم میگم خوب که چی بشه مثلا؟، هر چی به عقبم که نگاه میکنم میبینم خیلی چیزها رو از دست دادم و از این رو به آن رو شدم ، چیزهایی که برایم خیلی جذاب بود الان برام آشغالن از خیلی چیزها فاصله گرفتم ،همین میشه که یک ابله میشم یک احمق که همیشه مهمونی ها رو به گند میکشه وقتی جایی بحث میشه سعی میکنم حواسم رو به چای و میوه و ... پرت کنم و بخندم الکی به این بحثهای بیهوده به این مهمونی های بیهوده تر به این مسخره بازیها ، از درون حالم به هم میخوره از این افکار سطحی مردم و خریت ابدی خودم این میشه که باز باید خودمو به چیزی سرگرم کنم به هر چیزی که به دستم برسه شاید یک کتاب ،اما باز بدتر میشم ، به سراغ دوستان میرم و با اونها میخندم ، همونطور که به زور نمیشه غمگین بود به زور هم نمیشه خوشحال بود و هر کاری بکنی در انتها به خودت دروغ گفتی ، بر میگردم به نقطه ی اول و باز میبینم به چیز که میخواستم نمیرسم ، نمیرسم و نمیرسم حد اقل در این دنیا... چه میخواهم از این دنیا؟ از خود میپرسم کجام؟ خوب که فکر میکنم به این جور چیزها احساس تحوع میکنم این میشه که میرم و خودمو با خریدن مشغول میکنم و پولامو جمع میکنم میرم چیزهایی که دوست دارمو میخرم اما بعدش باز میگم خوب که چی ؟ خوب که چی ؟ میرم مسافرت و گند میزنم به مسافرت خانواده با ادا ادفارهای تخماتیکم و این میشه که دیگه مسافرت هم نمیرم ،این میشه که این چرتوپرتها رو با اینکه میدونم بعدا از نوشتن پشیمون میشم باز مینویسم ، این میشه که توی جمع های خونوادگی بیشتر از 20 دقیقه نمیمونم این میشه که عاشق سکوت طبیعت میشم تا وراجی های مردم این میشه که کلاسها رو غیبت میخورم این میشه که دلخوشی ساختگی رو قبول ندارم خسته میشم ، اخته ی اخته خالی خالی میشینم و فکر میکنم و چرت میزنم به کوچه ی سرد بارونی خیره میشم و برایم نه دو صورت شهود کانت اهمیت داره نه شی بالنفسه نه شی بالظاهرش نه شک و تردید دکارت و اسپینوزا و نه حسهای بارکلی و لاک و هیوم نه وحدت وجود بودا نه هاینریش افتر دینگن نوالیس نه هیپی های رمانتیک گیتاروگل به دست مو بلند علاف نه فاوست و رنجهای ورترجوان گوته نه ... دقت میکنم وازدحام مردمو میبینم ، پتو رو میکشم رو سرمو تو کف این جماعت خوشحال میمونم و آروم به خواب میرم
4 comments:
مار خودش پوست میندازه ، آدمی افکارش !!!؟ خب که چی حالت لخت یک روح است !!؟؟ نمیگم خوبه و نمیگم بده، از خیلی پوشش ها این لختی بهتره !!؟ احساس بدیه ولی حس منفی منفی هم نیست !؟!؟ ولی بالاخره ، خب که چی !؟
راست میگی ، بالاخره خوب که چی ؟؟؟:D
می دونی...مشکل از همون عشقه این احساسی رو که داری...خیلی وقته دارم...به خدا دقیقا همین سوال و مرتب از خودم می پرسم...این کار رو بکنی نکنی...آخرش که چی....برای چی...یک حس پوچ گرایی...چون یه زمان یک موجودی اونقدر برات بزرگ بوده..و ارزشمند و دوست داشتنی که عاشقش شدی...و اگر واقعا عاشق یکی شده باشی میشه همه چیز و همه انگیزت و وقتی به هر دلیل سعی کنی حتی فکر کنی که تموم شده...همه چیز رو نداری و ..به آخرش چی؟ گفتن می افتیم....
نمی دونم درست میشه یا نه...پس الکی امید نمیدم!...
خودمم دارم تست پس میدم...
پ ن : دلم برات خیلی تنگ شده...وبلاگت رو دنبال می کنم...بعضی وقتا باور کن وقت نمیشه..اگر نه که همیشه یک ادای احترامی می کنم...
موفق باشی
مخلصیم ، نمیدونم عشق رو چی تعریف میکنی ؟ ولی اگه منظورت ناراحتی بر اثر عشق زمینی به تعریف تو از دست رفته است به عقیده ی من بخش کوچیکی رو ایفا میکنه ، مشکل اصلی یه چیز دیگست :دی
Post a Comment