دوشنبه 8 ابان 91...

روزایی که مامان نیست مث این دو سه هفته احساس میکنم منو بابا بیشتر با هم سازگار تریم تا وقتی مامان هست شاید تو کل روز یه دقیقه هم با هم دیالوگ کلامی نداشته باشیم اما از لحاظ رفتاری کلی با هم تعامل داریم مثلا صبح پامیشم چایی رو اون اماده کرده بعد من ظرفا رو میشورم اون یه قسمتی از ناهارو میپزه بعد من یه قسمت دیگشو و همینطوری تا شام و باز فردا دقیقا مث خونواده مذهبیای این فیلمای جمهوری اسلامی یا درسای کتاب اجتماعی راهنمایی و دبستان که میخوندیم همه چی به طرز چندش اوری خوب و روبه راه و خلاصه همه خوشحال ...

پاییز 91

بالاخره یه فرصتی و یه حس نوشتنی و اینترنتی و... پیدا شد که بیام دوباره اینجا یه سری چیزا بنویسم ،بعد اینکه نتایج ارشد اومد تا حد زیادی از این بلا تکلیفی دراومدم و حالا تا دوسال دیگه یه برنامه هایی میتونم بریزم حالا 5شنبه جمعه ها میرم شهرستان و برمیگردم ، این شهرای کوچیک یه حس خاصی دارن انگار همه چیز هست و هیچ چیز نیست غروبا که از دانشگاه میام بیرون 5 شنبه جمعه ها بدجوری دلم میگیره و بدلیل تفاوت سنی زیادی که بین این گروهی که باهاشون هستم تقریبا با هیشکی رابطه ای به غیر از سر کلاس ندارم همه بلا اتفاق سر کارن و زن و چند تا بچه و مشکلات خودشونو دارن و اومدن یه مدرکی بگیرن که حقوقشون بره بالاتر ، تا اونجایی که من تو این یه ماهه فهمیدم کسی واقعا علاقه ای به رشته نداره به غیر از یک نفر که خودش رو مولف چندتا کتاب خوند و منم این ور اونور اسمشو شنیدم ...منتظر یک خبرم که تا دو ماه دیگه معلوم میشه ، شرایطش تقریبا برد برد هست یکی برد مادی و اقتصادی و دومی برد احساسی و روحی و تا حدی معلوماتی تا ببینیم چی میشه ... .

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers