Posted by
Ali
Friday, December 31, 2010
تو که از یه دقیقه بعدت خبر نداری ،چرا اینقدر تا 50 سال دیگه و حتی مکان سپری کردن آخرین
روزهای عمرتو هم برنامه ریزی کردی چطوری جرئت میکنی بگی امسال اینکارو میکنم اونکارم درست میشه بعدم اون یکی بعدم فلان و... همین میشه اگه جوونمرگ نشین، دو روز بعد که هیچ پخی نشدین میرین افسرده میشین و روزگارو به خودتون سیاه میکنین دوران پیریتونم مثل دوران جوونیتون در خریت سپری میشه و با دیدن دو تا جوون جو گیر میشین و با نگاهی از بالا به پایین که انگار به چه چیز مهمی رسیدین میگین چه آرزوها که نداشتیم و چی شد بعدم فحش خواهرو مادر روزگارو میدین!!!! واقعا خجالت بکشین
Posted by
Ali
Monday, December 27, 2010
نمیدونم بقیه هم همونقدر به اندازه ی من از این تغییر صداهای به اصطلاح بچه گانه (یا نی نی) گونه ی بعضی از این دخترها چندششون میشه یا فقط منم ؟باز بد تر از اون اینه که دوستش باز با همون صدای مسخره ی لوس جوابشو با همون لحن پس میده، اوقققققق !!!
Posted by
Ali
Thursday, December 23, 2010
همین چن هفته پیش آخرین
قسمت از فصل 14 این سریال پخش شد و وقعا جالب بود ، (شیک ویت فور د وین )، اگه هر کی با این دید به این سریال نگاه میکنه که صرفا یک کارتون خنده دار برای بچه هاست واقعا لازمه دیدشو عوض کنه یا بره یک چیز دیگه ببینه
Posted by
Ali
چن شب پیش خواب دیدم که
خیلی واقعی به نظرم اومد توی مجلسی بودیم گرداگرد همه نشسته بودن ، بعد صاحب مجلس شعری غریب میخوند و مثل دلفین روی هوا شنا می کرد مثل یک قالیچه ی پرنده بدنش موج بر میداشت و از این طرف اتاق به اون طرف اتاق پرواز می کرد دود غلیظظی هم توی اتاق بود همه اونو نگاه میکردن و تحسین میکردن که چه قدرت خاصی داره و کف بر شده بودن که یک دفعه پلیس نیروی انتظامی ریخت توی خونه و همه رو بیرون کرد بعد که همه اومدن توی فضای باز و از اون خونه ی عجیب اومدن بیرون پلیس گفت این چیزایی که دیدین همش توهم بوده و اثر اون دودی بوده که تو خونه ی اون مرد بوده که باعث توهم در دید شما شده و هیچ کدوم واقعیت نداشته
Posted by
Ali
Thursday, October 21, 2010
تنها چیزی که در این دنیای فیزیکی ماورائ الطبیعست موسیقیه
Posted by
Ali
Friday, October 15, 2010
Where I come from the time does not exist
Seconds become hours,
The years flew short time soon
And misleading our words are replaced
Through music and colors
That float like perfume through the air amber
"No more fear, now everything is over
Break the chains of your fears by death
and be free forever
And return to the quiet past.
No more fear, now everything is over
Let your tears flow once more
be free forever
And join the world where you came from. "
Posted by
Ali
Monday, October 11, 2010
دور دنیا رو هم بزنی کار اولو آخر بکنی یا برعکس باز میفهمی باید میرفتی دنبال علاقت
Posted by
Ali
Monday, September 13, 2010
خوب بالاخره دیروز جام
جهانی تموم شد و با اینکه من از روسیه بیشتر توقع داشتم هفتم شد ایران هم که بی خیال کلا ولی انصافا بدون حامد آفاق و صمد بازم خوب بود نسبت به قبل وهفدهم شد ، اون ام وی پی شدن کوین دورانت هم معلوم بود بین اودوم و بیلاپس و بقیه که قابل مقایسه نیستن .از جام جهانی که بگذریم این تابستون یکی از عجیبترین تابستونهای عمرم بود (به قول یکی خوبی و بدی یه چیز حاصل برداشتت از اون موقعیته) اما عجیب بودن فرق داره شاید رازی توش نهفته بود شاید بعدها فهمیدم ، شاید فرقی که کرده بودم تو این تابستون این بود که دیگه روزه نگرفتم حتی یه روز نماز هم نخوندم دعا و بقیه که بماند دیگه عذاب وجدانی هم ندارم (الحق این مملکت توی یه چیز اول باشه ، اون درست کردن عذاب وجدانهای کاذبه )از همون رسانش بگیر تا ...ولی باز هم من احترام میذارم به همه ی اینها و حتما برای خیلی از افراد جامعه کامل و شامل هست و زندگیشونو بر اساس اون میچینن و حرفهای من براشون چرت وپرت باشه اما برای من مهم اینه که خودم از وضعیتم راضی باشم ،این خیلی مهمه که این فرصت طلایی تجربه ی یکبار زندگیتو صرف سایه هایی نکنی که روی پرده ی نقره ای ذهن افسار گریخته و وحشیت میفتن و نمیذارن تصویر حقیقی زندگی رو ببینی ،بعضی ها میگن این اسلام با اون اسلام فرق داره اسلام شریعتی و سروش با رحیم پور ازغدی و...تو همین جمله یه سوال مطرح میشه که اسلام ثابته و برداشتها متفاوته و چون برداشتها متفاوته یعنی من مسلمون نیستم بلکه من برداشت گر از اسلام خودمم پس با یک تعمیم ساده اسلام به میلیونها دسته تقسیم بندی میشه و مسلمون هم همینطور پس بهتره بگیم عملا تابع برداشتهای خودمون هستیم که دلمون میخواد کششی به عرف جامعه ی اسلامی داشته باشه پس سوقش میدیم سمت دین برای همین هم هست که نا مسلمون یک نوع فحش تلقی میشه ولی عملا حرفیست بی معنی .حرف آخرم این بود، اسلام مرا راضی نکرد، لازم بود اما کافی نبود درست مثل خیلی دیگر از مکاتب و ادیان حداقل برای من.
22 شهریور 89
Posted by
Ali
Wednesday, August 4, 2010
مدت زیادی با هم حرف میزنیم خیابونها رو خیلی سریع عبور میکنیم و کمی من میشنوم و او حرف میزند و برعکس ، از جمله معدود افرادیست که همیشه با او بحث کرده ام و در انتها لعنت به خودم نفرستادم(بحث وقتی خوبه که منطق محض پیش فرض باشد نه عرف نه اجتماع نه دین نه باورهای دیگه و نه هیچ چیز دیگر مگرنه هیچ فایده ای جز هدر شدن وقت و در برخی موارد توهین به خودت نیست) در انتها به این نتیجه ی مشترک میرسیم که اولا باید به عقیده ی دیگران احترام گذاشت حتی اگر از لحاظ ما اصلا خوشایند نباشه و هیچ دیدگاه و نظر، سلیقه و... رو نباید مورد تمسخر قرار داد و صرفا باید پذیرفت تا طبیعت هم به باورها و اصول تو به عنوان یک فرد انسان احترام بگذاره(البته در کشور ایران و امثالهم چنین طبیعتی یافت نمیشه)دوم برای دوام آوردن و احساس رضایت و موفقیت و آرامش روانی باید به اصول و عقایدی پایبند بود به عقایدی که به نظر من اصلا نمیتونه واحد باشه و باید شخصا هر کسی خودش باورهایی داشته باشه و به اون واقعا عمل کنه اصلا نمیشه نسخه ی واحدی برای اون پیچید .
Posted by
Ali
Tuesday, July 27, 2010
امروز 4 روز است که از رفتن مادر بزرگ(مامانی) میگذره ، بعد از 5 ماه ناراحتی و بستری بودن در خانه ی ما بالاخره نفس راحتی کشید مامان این چند وقته واقعا زحمت کشید و تقریبا اصلا به خاطر مامانی(مادرش) از خونه بیرون نیومد مامانی این اواخر چشم هم باز نمی کرد و صرفا حرف میزد اما عقلش کاملا کار میکرد و فکر میکنم این زوال نشدن مغزی اون به خاطر علاقه اش به کتاب و مجله بود که همیشه میخوند و همیشه از عقلش حتی به قیمت خوندن چند خط از کتاب کار میکشید . یادمه تمام حرفهای مارو میفهمید و و خیلی خوب جواب میداداصولا وقتی آدم کسی رو از دست میده کمی طول میکشه تا بفهمه واقعا ازدست داده اونو و جای خالیش هر چند وقت یک باری با یادوخاطره ای زنده میشه نمیدونم ، فقط اینو میدونم که الان خیلی راحتتر شد، پنج ماه صرفا با چند عدد سرم غذایی زندگی کردن کار اسونی نیست ، چند روز پیش جالب بود که کاملا در هوشیاری و با چشمان بسته در حال صحبت با من بود که ناگهان وسط صحبتش سرش پایین افتاد و دیگر حرفی نزد و من هم سریع اورژانس رو گرفتم و تا اورزانس رسیده بود خیلی وقت بود که از این جا رفته بود مامان هم الان موند و یک آرشیو پر از فیلمها و عکسهایی که از مادرش در طول بیماری او گرفته است و من با این کار اون همیشه مخالف بودم اما چاره ای جز رایت اونها نداشتم .هر دفعه یاد مامانی میفتم صرفا یاد او نمیفتم یاد دوران کودکی ام میفتم که به دلیل کار پدر و مادر همیشه با او بودم و لب جوی آبی که منو با مورچه ها آشنا میکرد و سرم را به مورچه های اون دور وبر گرم میکرد ، یاد روزهای بیشماری که بعد از کلاس و باشگاه و ... چند ساعتی و یا چند روزی در خانه ی او میماندم .یاد بادمجانهای خوشمزه ای که میپخت ، یاد نصیحتهای بیشمارش یاد داستانهای زندگی ناتمامش و پرچانگی هایش و از همه مهمتر یاد طرز صحبت کردن خاص و اصطلاحهای قدیمی مشهدی اش که مارو همیشه میخندوند ،همیشه در یاد من خواهی بود مامانی خوشحالم که دیگر درد نمی کشی
Posted by
Ali
Saturday, July 17, 2010
یاد گرفتم دیگه مثل قدیم مثبت فکر نکنم و همه چیزو خوب نبینم به همه چیز لبخند حماقت نزنم و منتظر اتفاق و کارمای کارهای خوبم نباشم این جور فکرهای زورکی و کذایی هیچ تاثیری جز اینکه از کوچکترین مسائل ناراحت بشیم از درون چیزی ندارن چون همه چیزو خوب در نظر گرفتیم و اگه مگسی هم تو هوا حرکت کنه ما رو اذیت خواهد کرد از طرف دیگه مثل قدیم اونقدرها هم فکر منفی تو کلم نیست همه چیزو خاکستری نمیبینم و خزئبلات شوپنهاوری و نیچه ای و... هم روم تاثیر زیادی نمیذاره خلاصه خیلی وقته اگه منتظر چیزیم هر دو حالت خوب و بد رو باهم در نظر میگیرم یعنی نه از دنیا طلبکارم نه بدهکار برای همینه چیزی نه زیاد خوشحالم میکنه نه زیاد ناراحت
Posted by
Ali
Wednesday, July 7, 2010
هر کی فکر کردی با طول موج فکریت هماهنگ نیست قطع رابطه به کل ازهمون اول چون بالاخره آخرش همین کار رو سختتر باید انجام بدی
Posted by
Ali
Friday, July 2, 2010
نمیدونم چه طوری این ترسو توصیف کنم که من از بچگی دارم البته خیلی خیلی بهتر شدم ، باید اعتراف کنم مثل سگ از امتحان میترسم البته قبلا از معلم هام هم میترسیدم یادمه یک سال عموم شده بود معلم ریاضی راهنماییم من از اون موقع به بعد میترسیدم برم مهمونی خونه ی عموم اینا وکلی دردسر دیگه که اعصاب همه رو با کارام خورد کرده بودم ، دبستان و راهنمایی که بودم خیلی بعد از مدرسه دعوا میکردم ولی به همون اندازه توی سر کلاس درس موش بودم و ساکت ،نمیدونم چرااکثر دعواهای اون موقع با لگدی از پشت سر به ناحیه ی دو کتف شروع میشد برای همین بعد از چند بار ساندویچ پریدن تو حلق و نفس بند شدن و کتک خوردن یاد گرفته بودم مدام هوای پشت سرمو داشته باشم به خصوص زنگای تفریح و بعد از مدرسه و در مسیر خونه ...خلاصه این دعوا ها به جایی رسید که یکبار معلم و ناظممون تهدید کرد که دستمو میکنه تو بخاری دفتر و من کلی حالم بد شد بعد اون قضیه مامان که خودش مربی فرهنگی بود با اونها کلی دعوا کرد و در پی اون حتی مدرسم رو عوض کرد اما اونها کار خودشون رو کرده بودن من از اون موقع به بعد از معلم و مدرسه به کل ترسیده شده بودم به خصوص از امتحان و روزهای امتحان که تا حدودی الان هم روزهای قبل امتحان خیلی استرس دارم و حوصله ی هیچکسو جز خودم ندارم حتی بعضی وقتها تقلب مینویسم اما بیشتر از اینکه به دردم بخوره همینکه تو جیبمه باعث کاهش استرسم میشه اما چند روز پیش که آخرین امتحانو داشتم میدادم فرمولهای بیشمار آمار که غیر قابل حفظ کردنن از بس زیادن رو نوشته بودم که در برگه ای جداگانه در امتحان می آید و تقلبهای من عملا هیچ کاربردی نداشت ولی برای دلخوشی نوشته بودم و گذاشته بودم توی جیبم سر جلسه که شد در آوردم و گذاشتم زیر برگه و به کل از اونها یادم رفت تا اینکه مسئول امضا گرفتن و حضور و غیاب آمد و من هم که به کل از تقلبها یادم رفته بود سریع برگه رو کنار زدم که خودکار روبردارم که برگه های تقلب افتاد جلوی پای مراقب و من هم یک لحظه شوکه شدم و یکهو یادم افتاد چی به چیه و مونده بودم تقلبها رو جمع کنم یا امضا کنم از طرفی هم از اینکه مراقب متوجه این حادثه ی تابلو نشده بود تعجب کرده بودم خلاصه دل رو به دریا زدم و امضا کردم و در کمال ناباوری پاشو گذاشت روی برگه های تقلب و رفت من هم سریع به بهانه ی پاک کن افتاده اونها رو برداشتم ومچاله کردم توی جیبم و اومدم بیرون و یاد این افتادم که چقدر نمره هام به خاطر غلطهای جزئی که بر اثر استرس زیاد بود کمتر از بقیه میشد با اینکه شاید خیلی بیشتر از اونها خونده بودم...
Posted by
Ali
Wednesday, June 23, 2010
رنگین کمون دیروز از پنجره ی آشپزخونه
Posted by
Ali
Saturday, June 19, 2010
گفتم : اگر خدا واقعا وجود دارد ، در بازی قایم موشک با آفریده هایش بسیار هوشمند است.
پدر با صدای بلند خندید ، اما میدانستم که دربست با من موافق است.گفت:شاید پس از دیدن آنچه خلق کرده ، ترسیده وازهمه چیز دوری گزیدهاست.میدانی، به آسانی نمیتوان گفت که از میان خداوآدم،کدامیک بیشتر ترسیده اند. به گمان من ، چنین عمل آفرینشی هر دوطرف را میترساند .البته قبول دارم که او پیش از آنکه برود میتوانست دست کم پای شاهکارش را امضا کند،به آسانی میتوانست نام خود را در یک دره یا جای دیگری حک کند
قطعه ای از کتاب راز فال ورق.
Posted by
Ali
Wednesday, June 16, 2010
من : چیه مامان چیزی شده؟
مامان: ناراحتم از همه چی.
من: چی شده مگه ؟
مامان: از دست تو و دوستات و رفت و آمدات ...
من:بیخیال جون ما دوباره شروع نکن...
مامان : نه جدی میگم الان که مثلا برگشتی خونه چرا چشات این شکلی شده ؟ فکر میکنم میری با دوستات حشیش میکشی
من:....؟
Posted by
Ali
Monday, May 31, 2010
My goldfish died today
Little heart in a bubble
Ray of Light in my kitchen
The only livin' piece on my mind
Since you crossed the line
Mister K, Mister K
They told me not to be sad
It is just a matter of time
What if you had stop time
What if i'm stuck on yours
Mister K, Mister K
State of mind
Not really united anymore
But one thing is for real, a fish is a better friend
Than a human
And that's for sure
My goldfish died today, my goldfish died today
Mister K, Mister K...
I named it "Jack the Ripper"
Psycho under water
The only livin' memory
Showing how you stabbed me
Posted by
Ali
Monday, May 24, 2010
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
شعری از حسین پناهی
Posted by
Ali
Friday, May 21, 2010
آدم بزرگها ظاهرا گه گاهی وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعه ای که زندگی آنها به شمار می آید بیندیشند. آنوقت بی آنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه میکوبند بی قراری می کنند ، رنج میبرند ، تحلیل می روند ، افسرده می شوند و از خودشان درمورد دنده چرخی که در آن گیر کرده اند که آنها را به جایی کشانده که آنها نمی خواستند در آنجا باشند سوال میکنند . باهوشترینشان از ان برای خود مکتبی درست میکنند :آه، پوچی در خور تحقیر هستی بورژوایی! در میانشان بی شرم هایی پیدا میشوند که سر میز شام پدرانشان حضور پیدا میکنند و از خود می پرسند : ((رویاهای جوانی ما چه شدند)) ؟ ، این سوال را باقیافه ای سرخورده واز خود راضی از خودمیکنندو خود پاسخ میدهند : ((به باد رفتند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است)) من از این روشن بینی دروغین بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچه کوچولوهایی اند که درک نمیکنند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و با دل و جرئت را در میآورند حال آنکه دل شان میخواهد گریه کنند....
قطعه ای از کتاب ظرافت جوجه تیغی ا ثر موریل باربری
Posted by
Ali
Tuesday, May 18, 2010
اوایل خرداد که میشه دلهره ی امتحانا باز میاد سراغمو چشم میندازم به کتابهاوجزوات کامل و نیمه کاملی که اکثرا از اول ترم باز هم نشده و همونطور نو مونده و صرفا مثل یک نوار ضبط شده و ماشین کپی پیست کنی سر کلاسها نوشته شدن و نشدن...
یه سری کتاب رو واقعا باید یا نادیده گرفت یا انداخت سطل آشغال اون دسته از کتابهای گنگ مزخرف ایهام داری که برای دفعه ی انم هم آدم نمیفهمه واقعا کتاب که نوشته میشه مخاطبش باید انسان باشه نه چیزی غیر ازاون . به قول میشل دمونتنی : من فقط کتابهای ساده و لذت بخش رو دوست دارم که علاقه ام را ارضا کند یا جای دیگه میگه نثر دشوار نقابی است بر فقدان محتوا ، درک ناپذیر بودن بهترین حامی برای حرفی برای نگفتن داشتن است
Posted by
Ali
Thursday, May 13, 2010
دلم واسه یه روز یه ذره شده یه روز که دیگه برنمیگرده ، اون آخرین روز مدرسه ها دوره ی دبستان که آخرین امتحانو دادی داری کتاب آخرتو بابچه ها تو راه برگشت به خونه پاره میکنی و با دوستات شوتش میکنی این طرف اونطرف و ذوق مرگ میشی که از فردا پیش به سوی سه ماه تعطیلی و به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنی واقعا به هیچ چیز فکر نمیکنی و میدوی به سمت خونه و توراه کلی با خودت برنامه ریزی میکنی برای تفریحات و... چی شد و کجا رفت اون همه حس و حال ...
اینا رو گفتم که بگم این آهنگ از الکست منو برد به اون دوران
Posted by
Ali
Friday, May 7, 2010
خدا وکیلی دیگه از هر چی بدگویی و شکایته حالم بهم میخوره یه مشت حرف مفت که واقعا لایق هر نوع سیاستیه ، چیزی که داریم با گوشت و پوستمون لمسش میکنیم بیایم هی بسطش بدیم و تقصیرها رو بندازیم گردن اینو اون مثل این میمونه که در گوش مرده هی بخونی آخ خاک تو سرت که مردی چه اشتباهی کردی که مردی و....یکریز ول هم نکنی ول کنین بابا سیاستمون و جامعمون و بدتر افکار مردممون دیگه اونقدر مریض و متعفنه که جای بحث نداره باید بذاری همین طوری به حال خودش بمیره . حالا بشین هی خاک بریز روسرت و نقد اصلاحات کن بره من و در وبه تخته بکوب بهم ببینم کجا رو میگیری !!!! خسته شدم از این همه توضیح واضحات و شرح بدیهیات شنیدن
پی نوشت: کتاب تسلی بخشیهای فلسفه اثر آلن دوباتن حرفهای قشنگی توش هست به همه پیشنهاد میشه به خصوص کسایی که احساس کمبود تو زندگی میکنند
Posted by
Ali
Saturday, May 1, 2010
روز جهانی کارگر و تولد من توی یک روزه و از این بابت شاید سرنوشت میخواسته یک کارگر کمونیست از خدا بیخبر( من آخر نفهمیدم کمونیسم چه سنخیتی با از خدا بیخبر بودن داره) رو وارد این نا کجا آباد زندگی کنه تا ...
بگذریم امروز از همون اول با خبر خوش کنسل شدن برنامه ی مهاجرت خونواده شروع شد بعد از کلی خرج الکی و صرف وقت مضاعف ، و بعلاوه بالاکشیدن پول ها توسط واسطه در کشور دیگر و متواری شدن ماستمالی شد و رفت ، من هم که به قول پدرم مصرف کننده ی مطلق هستم و کلا فرصتی برای سرزنش من نگذاشتن. اگه واقعا قصد مهاجرت دارین واسطه رو که صد در صد بیخیال بشین ، حتی وکیل رو هم هم که جز کوه ساختن از کاه و وقت کشی و پول اضافی کاری نمیکنن مطمئن باشین شما توانایی تکمیل هر گونه فرمی و برنامه ای رو دارید و عملا آنها نقش یک همراه رو دارن نه چیز دیگه ای به هر حال از نظر من هر جامعه به دزد هم احتیاج داره همون طور که به پلیس نیاز داریم و بیشتر از تله گذاری و قلع و قم کردن اونها به کمی شعور و تدبیر نیاز داریم .
خیلیها از روز تولد خوششون نمیاد چون فکر میکنن پیر شدن اما اشتباه میکنن چون یه سال به تولد دیگشون نزدیک میشن پس دارن روز به روز بچه تر میشن
Posted by
Ali
Saturday, April 24, 2010
اینقدر خوشم میاد از این استادهایی که وقتی یه چیزی رو ازشون میپرسی به جای اینکه دوساعت شعربافی کننو در وتخته رو به هم بکوبن و اینقدر زر بزنن که سوال خودتو یادت بره و سرت منگ شه و آخرش بگی بلی جوابو گرفتم (یعنی خفه شو دیگه غلط کردم سوال پرسیدم) به جاش یک کلام بلند میگن نمیدونم خلاص.
Posted by
Ali
Wednesday, April 21, 2010
Hey you, out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me?
Hey you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me?
Hey you, dont help them to bury the light
Don't give in without a fight.
Hey you, out there on your own
Sitting naked by the phone
Would you touch me?
Hey you, with you ear against the wall
Waiting for someone to call out
Would you touch me?
Hey you, would you help me to carry the stone?
Open your heart, I'm coming home.
But it was only fantasy.
The wall was too high,
As you can see.
No matter how he tried,
He could not break free.
And the worms ate into his brain.
Hey you, standing in the road
always doing what you're told,
Can you help me?
Hey you, out there beyond the wall,
Breaking bottles in the hall,
Can you help me?
Hey you, don't tell me there's no hope at all
Together we stand, divided we fall.
Posted by
Ali
Sunday, April 18, 2010
شده همیشه هر چی فکر میکنی برعکسش اتفاق بیفته یا اصلا یک چیزی اتفاق بیفته که فکرشو
نمیکردی؟ بعد میدیدی آره مثلا یک راه سومی هم بوده ، مثلا یک مهمونی میخوای به خاطر یه نفر بری و به امید اون میری و میگی اره دیگه میبینمش امشب بعد میبینی مریض شده نیومده بعد یه شب دیگه که اصلا یادت ازش نیست میبینش بعد میبینی آره چرا فکرشو نمیکردم که این بیاد ؟ من نود درصد وقتها اینطوریم
Posted by
Ali
Monday, April 12, 2010
It's like I'm paranoid lookin' over my back
It's like a whirlwind inside of my head
It's like I can't stop what I'm hearing within
It's like the face inside is right beneath my skin
Posted by
Ali
Friday, April 2, 2010
یک حسه که مثل خوره به جونم میفته و باز به سراغم میاد یک سوال سه حرفی خوب که چی ؟ هر کاری که بخوای بکنی آخرش به خودم میگم خوب که چی بشه مثلا؟، هر چی به عقبم که نگاه میکنم میبینم خیلی چیزها رو از دست دادم و از این رو به آن رو شدم ، چیزهایی که برایم خیلی جذاب بود الان برام آشغالن از خیلی چیزها فاصله گرفتم ،همین میشه که یک ابله میشم یک احمق که همیشه مهمونی ها رو به گند میکشه وقتی جایی بحث میشه سعی میکنم حواسم رو به چای و میوه و ... پرت کنم و بخندم الکی به این بحثهای بیهوده به این مهمونی های بیهوده تر به این مسخره بازیها ، از درون حالم به هم میخوره از این افکار سطحی مردم و خریت ابدی خودم این میشه که باز باید خودمو به چیزی سرگرم کنم به هر چیزی که به دستم برسه شاید یک کتاب ،اما باز بدتر میشم ، به سراغ دوستان میرم و با اونها میخندم ، همونطور که به زور نمیشه غمگین بود به زور هم نمیشه خوشحال بود و هر کاری بکنی در انتها به خودت دروغ گفتی ، بر میگردم به نقطه ی اول و باز میبینم به چیز که میخواستم نمیرسم ، نمیرسم و نمیرسم حد اقل در این دنیا... چه میخواهم از این دنیا؟ از خود میپرسم کجام؟ خوب که فکر میکنم به این جور چیزها احساس تحوع میکنم این میشه که میرم و خودمو با خریدن مشغول میکنم و پولامو جمع میکنم میرم چیزهایی که دوست دارمو میخرم اما بعدش باز میگم خوب که چی ؟ خوب که چی ؟ میرم مسافرت و گند میزنم به مسافرت خانواده با ادا ادفارهای تخماتیکم و این میشه که دیگه مسافرت هم نمیرم ،این میشه که این چرتوپرتها رو با اینکه میدونم بعدا از نوشتن پشیمون میشم باز مینویسم ، این میشه که توی جمع های خونوادگی بیشتر از 20 دقیقه نمیمونم این میشه که عاشق سکوت طبیعت میشم تا وراجی های مردم این میشه که کلاسها رو غیبت میخورم این میشه که دلخوشی ساختگی رو قبول ندارم خسته میشم ، اخته ی اخته خالی خالی میشینم و فکر میکنم و چرت میزنم به کوچه ی سرد بارونی خیره میشم و برایم نه دو صورت شهود کانت اهمیت داره نه شی بالنفسه نه شی بالظاهرش نه شک و تردید دکارت و اسپینوزا و نه حسهای بارکلی و لاک و هیوم نه وحدت وجود بودا نه هاینریش افتر دینگن نوالیس نه هیپی های رمانتیک گیتاروگل به دست مو بلند علاف نه فاوست و رنجهای ورترجوان گوته نه ... دقت میکنم وازدحام مردمو میبینم ، پتو رو میکشم رو سرمو تو کف این جماعت خوشحال میمونم و آروم به خواب میرم
Posted by
Ali
Friday, March 26, 2010
اگه بگم به اندازه ی یک زمستان از این آهنگ شاهکار جی بی (کلد ورلد) آهنگساز گمنام آلمانی خاطره و حرف دارم دروغ نگفتم .
.
Posted by
Ali
Monday, March 22, 2010
تجربه ی چهار فصل در یک روز از مشخصات هوای مزخرف مشهده ، صبح هوا پاییزی و ظهر تابستان غروب بهاری و شب زمستانی از نوع چله ، دو هفتست سرمای شدیدی خوردمو دیروز اولین پینیسیلین 1200000عمرمو خوردم چون دیگه حوصله ی دارو خوردن رو نداشتم سال جدید هم میگن اومده اما من صرفا شنیده ام و شنیدن کی بود مانند دیدن
Posted by
Ali
Tuesday, March 16, 2010
من یک دلقکم ، از اون دلقکای غمگین که بعد از اجراش میشینه به گریه کردن چون هیچ کس حرفشو نمیفهمه ، از اون مدل دلقکایی که هر کی میبینتش فقط میخواد کمی بهش بخنده و باهاش خوش بگذرونه ، از اون دلقکایی که صحنه ی اجراشون با زندگیشون قاطی شده و هر دوست و رفیقی که پیدا میکنه صرفا میخواد کمی بهش بخنده وازش میخواد شیرینکاری کنه ، من یک دلقکم یک دلقک که تنها دوست جدیش تنهاییشه چون کسی به احساسات اون اهمیت نمیده چون اون یک دلقکه و فقط باید اون احساسات دیگرانو جریحه دار کنه، من یک دلقکم از اون دلقکایی که جرات نمیکنه با کسی جدی صحبت کنه چون همه فکر میکنن اون خوشحالترین آدم دنیاست و اگه بخواد جدی باشه همه اونو مسخره میکنند و دوباره میخندن ،من یک دلقکم ، یک دلقک غمگین
Posted by
Ali
Wednesday, March 10, 2010
چند روز پیش داشتم از جلوی مغازه ای رد میشدم که کتابچه ای چشمم رو منحرف خودش کرد که روی اون نوشته شده بود "خورشید را بخراش" و عکس بزرگی از کرت کوبین خواننده ی گروه خارق العاده و کم عمر نیروانا انداخته بود درست یکی از بهترین عکسهای کرت که من عاشقشم و طرز نگاهش باهات حرف میزنه ... این کتابچه شامل متن و ترجمه ی لیریکهای آهنگها و بیوگرافی و مصاحبه های گروه و چند عکس و متن یادداشت خودکشی معروف او بود بعد از اینکه با شاتگان به اتاق زیر شیروانی منزل قدیمش رفت و دیگر بر نگشت بعلاوه دست خط خودش که همیشه اون دوبار دوستت دارم آخرش منو به سوال وا میداشت و فهمیدم یکی رو به فرانسیس دخترش و یکی رو هم به زنش کورتنی خطاب کرده بود
مشکل کتاب این بود که ترجمه ها افتضاح بودن و یکی از آهنگهای مورد علاقه ی من رو نداشت یعنی:
Scentless Apprentice
متن خود کشی کرت کوبین
ای بودا
از زبان یک ساده دل با تجربه که آشکارا به یک اخته و بچه غرغرو تبدیل شده صحبت می کنم. این یادداشت باید کاملا"راحت فهمیده شود. همه اخطارهایPunk-rock 101 طی این سالها از اولین آشنایی ام با اخلاقیاتی که همراه استقلال می آید و تحقیرهای جامعه شما ثابت شده است که صحیح است. مثلا"وقتی پشت صحنه هستیم و چراغ ها خاموش می شود و فریاد دیوانه وار جمعیت شروع می شود آن گونه که فردی مرکوری را تحت تاثیر قرار می داد بر من اثر نداشت به نظر می رسید که او از عشق و تحسین جمعیت لذت می برد لذتی که من کاملا" اجر می گذارم و به آن حسادت می کنم. حقیقت این است که من نمی توانم شما را تحمیق کنم هیچ کدام از شما را. این اصلا"برای شما یا خود من منصفانه نیست.بد ترین جنایتی که فکرش را می توانم بکنم این است که مردم را با جعل و وانمود کردن این که من صد در صد حال می کنم بچابم.
گاهی اوقات احساس می کنم باید بیش از اینکه از روی سن بایین بروم کارت خروج بزنم.من با تمام قوا سعی کردم که قدر بدانم(و خدایا این کار را کردم باور کنید کردم اما کافی نیست). به این واقعیت که من و ما بسیاری از مردم را تحت تاثیر قرار دادیم و سر گرم کردیم اجر می گذارم. من باید از آن دسته آدم های خود شیفته ای باشم که وقتی چیزی گذشته تازه قدرش را می دانند. بسیار حساس هستم و احتیاج دارم تقریبا"بی حس باشم تا دوباره آن اشتیاق را که در دوران کودکی داشتم باز یابم. در طول سه تور اخیر نسبت به مردمی که می شناختم و هواداران موسیقی مان قدردانی بهتری داشتم. اما هنوز نمی توانم از احساس یاس گناه و همدلی ای که نسبت به همه دارم عبور کنم. در همه ما جنبه های خوب وجود دارد و من فکر می کنم مردم را بسیار دوست دارم آنقدر زیاد که من را وحشتناک غمگین می کند. هی مرد! متولد برج حوت غمگین کوچولو حساس قدر نشناس! چرا لذت نمی بری؟؟ نمی دانم..!! همسری بسیار خوب دارم که از او بلند بروازی و همدلی تراوش می شود دختری که مرا بسیار به یاد آنچه خودم بودم ما اندازد. سرشار از عشق و لذت. هر کسی را که می بیند می بوسد چون همه خوبند و هیچ اسیبی به او نمی رسانند و این مرا به هراس می اندازد تا جایی که کنترل خود را از دست می دهم. نمی توانم این خیال را تحمل کنم که فرانسیس هم بینوا و خود ویرانگر و مرگ غلطانکی شبیه به انچه من شدم بشود.
دوران خوبی داشتم و من بسیار خوب و من خوشحال و مفتخرم. اما از سن هفت سالگی به کلی از تمام انسان ها متنفر شدم. تنها به این دلیل که به نظر می رسید برای مردم بسیار آسان است که ادامه بدهند و همدلی داشته باشند. فکر می کنم تنها به این دلیل که من مردم را دوست دارم و برای آنها احساس تاسف می کنم! برای نامه ها و توجه تان در طی این سالها از ته چاله سوزان و بیچان شکو خود تشکر می کنم.من دمدمی و ویری هستم دلبندم!دیگر هیچ شور و سودایی ندارم. بیاد داشته باشید که بهتر است به یکباره خاموش شد تا ذره ذره محو شد.! صلح-عشق-همدلی کرت کوبین فرانسیس و کرتنی من در محراب شما خواهم بود. کرتنی خواهش می کنم ادامه بده! به خاطر فرانسیس. برای زندگی اش که بدون من بسیار شادتر خواهد بود.
دوستت دارم!دوستت دارم
Posted by
Ali
Sunday, March 7, 2010
اینها صرفا چرت و پرتهای یک دل گرفته است و هیچ گرایش سیاسی ندارد ،هیچ وقت دوست نداشتم وارد جبهه ی سیاسی ای بشم یا اینکه بخواهم نقد سیاسی بکنم ، کاری که دیگه در ایران مثل میوه و چای تو مهمونی ها و تاکسی و بغالی و چغالی و اتوبوس و ... مانند سلام و احوالپرسی روتین تر شده و دیگه بچه های کلاس اول دبستان هم برای خودشون یه پا منتقد و نظریه پرداز و ... اند . دیگه حالم از هر چی چپ و راسته به هم میخوره ، اون از فیس بوک که پا میشی میری ببینی چه خبره ، اگه طرفدار جناب آقای موسوی نباشی و آخرین اخبار جنبش سبز رو توی صفحت شیر نکنی انگار که قاتل بالفطره ای ، جنبش سبز و موسوی ای که به قول یک بنده خدایی اگه جناب آقای کروبی یک روز زودتر رنگ سبز رو انتخاب میکرد و این مچ بندهارو پخش میکرد مردم همه به او رای میدادند ، گروه دیگه رو هم کار ندارم چون اقداماتش کاملا واضحه که کجای کاره، بگذریم... برویم سراغ طرفداری از یک حزب و جبهه ی سیاسی که دیگه الان مردم خودشونو به خاطرش فداکردن ، مفهوم جنبش سبز چیه ؟ جنبشی که از جناب آقای موسوی شروع میشه تا رفسنجانی و کروبی تا پسر شاه و و اخیرن مجاهدین و چریکهای توده و حزب کمونیست کارگری تا خود خدا و از هر جنبنده ی بد و خوبی گرفته صرفا حمایت میکنند چه خواسته ، چه ناخواسته(اینو گفتم که فکر نکنین اینها خوبهاشون طرفدار جنبش سبزن بدهاشون خودشونو چسبوندن ، بخوای نخوای انقلاب بشه یکی از این گروهها چیره میشه و دیگه وقتی چیره شد تمومه ، تز آنتی تز و دوباره آنتی تز معروف) باز 30 سال دیگه شعار مردم میشه مرگ بر جنبش سبز و مرگ ودرد دیگه و دوباره سیکل ناقص . چند روز پیش هم باز تو دانشگاه انتخابات انجمن اسلامی وبسیج بود که صرفا باید به حال خودمون میخندیدیم که اینطوری به جون هم افتادیم ، هر نماینده ای که حرفی میخواست بزنه سریعا از طرف جبهه ی مقابلش سرکوب و به مسخره گرفته میشد به بهانه های مختلف و مغلته میکردند فرقی نمیکرد برای من که چه گروهی بودن مهم این بود همه ی نماینده ها آمده بودند نه برای اصلاح نه برای پیشرفت نه برای بهبود وضع کنونی سیاسی دانشگاه و به تعمیم دانشگاههای دیگه صرفا آمده بودند که حزب مقابلش که خلاف طرز فکر اون بود نباشد به هر قیمت که شده حتی فکر نکرده بودند که اگر نباشه پس چی باشه ؟ اگه تو فقط باشی پس چه فرقی با یک دیکتاتور و فاشیست داری ؟، این همه بت سازی از یک شخص برای چی؟؟؟؟ چه تویی که خامنه ای رو مانند پیامبر اسلام بالا میبری و احمدی نژاد رو حقگیر مظلومان میدونی چه تویی که به خاطر خاتمی و موسوی جون میدی؟ وقتی کشوری که این قدر محدود است چه نیازی به بازی های حزبی چه نیازی به دم از آزادی زدن ، همون بهتر نباشه این دست چپ و راستی که تا آخر عمرت در حال شکستن و قطع یکدیگرند به جای اینکه در فکر همزیستی مسالمت آمیز باشند همون بهتر قطع باشند ، تا کی بسیجی از دیدن غیر بسیجی وبر عکس به انزجار بیاد ؟ لااقل میتونیم شرایط رو برای فعالیت دوگروه باز کنیم که هر جبهه ای با هر خط مشی فکری خودشو نشون بده و یک انسان بیطرف هر چند حزب که هست رو ببینه و تحقیق کنه و خودش انتخاب کنه انیجاست که رقابت به وجود میاد تا اینکه همه جارو به کارزار تبدیل کنیم و با چشم و گوش بسته به هم سنگ پرت کنیم و حتی نخوایم از سنگر ها مون بیرون بیایم ببینیم طرف مقابلمون کیه کاری از پیش نمیره جز اینکه همون کسی که امروز از او طرفداری میکنیم روزی بر علیه او قیام میکنیم و اگر پیروز هم بشی خود همانند حاکم قبل میشی و سرنوشت قبلیها برای تو هم اتفاق خواهد افتاد . این حرفها و کارها برای کشور ما خیلی زوده، پس همون بهتر بشینیم ببینیم رای ما رو کی دزدید:دی...
Posted by
Ali
Sunday, February 28, 2010
چند وقت پیش در جایی صحبت از مفهوم" من "شد و دیدگاههایی که عامه ی مردم نسبت بهش دارن و نظری دادم که کمی باعث سوئ تفاهم شد و بعداز اون تصمیم گرفتم که یکم راجع به من بنویسم که الان همین کارو میخوام بکنم که قسمت اولش برگرفته از نوشته های یاستین گوردر نویسنده ی نروژی است
تصور من متشکل از زنجیره ای از انطباعهای بسیط که هیچ وقت همه ی آنها را همزمان با هم تجربه نمیکنیم ، هیوم میگوید(دزموند هیوم نه:دی)این چیزی غیر از دسته یا مجموعه ای از اراکهای مختلف نیست که با سرعت غیر قابل درک دنبال همدیگر می آیند و دائما در حال حرکتند و تغییر . ذهن یا آگاهی تماشاخانه ایست که میگذرد و برمیگردد و از میان میرود و در شرایط و وضعیتهایی بی نهایت متنوع با یکدیگر ادغام میگردد . نکته ی هیوم این است که ما هیچ هویت پنهانی برای کنترل این ادراکها و احساسهایی که در حال رفت و آمدند نداریم . درست مثل تصاویر پرده ی سینما . به خاطر تعویضهای خیلی سریع نمیبینیم که فیلم از تصاویر ساده ی جداگانه ترکیب شده است ، واقعیت این است که تصاویر با هم ارتباطی ندارند. در حقیقت زندگی مجموعه ای از لحظه هاست.
جای دیگر بودا که خیلی پیش تر از این فیلسوف لا ادری (لا ادری به فیلسوفی میگن که نه آخرت رو نقض کنه نه کاملا پذیرفته باشه) میزیست گفت: زندگی انسان یک رشته فرآیندهای ذهنی و جسمی است که باعث تغییر دائمی انسان میشود . نوزاد شبیه بزرگسال نیست و من همان آدم دیروز نیستم بودا میگفت نمیتوانم بگویم این مال من است و نمیتوانم بگویم این من هستم بنابراین چیزی به اسم من یا هسته ی شخصیتی غیر قابل تغییر وجود ندارد
از اینها بگذریم و به مولانای خودمون برگردیم که خیلی زیبا تر از این اجنبیها میگه
:
چه كسم من؟چه كسم من؟كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كشندم . گه ازين سوي كشندم
ز كشاكش چو كمانم.به كف گوش كشانم
قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم
نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
زچه اصلم؟ز چه فصلم؟به چه بازار خرندم
نفسي همره ماهم.نفسي مست الهم
نفسي يوسف چاهم نفسي جمله گزندم
نفسي رهزن و غولم.نفسي تندو ملولم
نفسي زين دو برونم.كه بر آن بام بلندم
بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم
به خدا كه نگريزي .قدح مهر نريزي
چه شود اي شه خوبان كه كني گوش به پندم؟
هله اي اول وآخر بده آن باده فاخر
كه شد اين بزم منور به تو اي عشق پسندم
بده آن باده جاني زخرابات معاني
كه بدان ارزد چاكر كه ازآن باده دهندم
بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
كه نمي يابد ميدان بگو حرف سمندم:
.
Posted by
Ali
Tuesday, February 23, 2010
میگه : چه مرگته باز ؟
میگم: آره خودمم میدونم چقدر اخلاقم گه شده جدیدا
میگه : ای بابا تو همیشه گه بودی و بلند بلند میخنده
میگم : از همه چی بدم میاد ، میخوام نماز خوندنو شروع کنم شاید بهتر بشم
میگه: جدی فکر خوبیه
Posted by
Ali
Monday, February 22, 2010
این عادت پرسیدن قیمت یک چیز چقدر واقعا بده مثلا یک چیزی خریدی فرق نمیکنه چی باشه بعد طرف که میبینت میگه چند خریدی ؟از کجا خریدی؟ ، به جای اینکه بگه آره قشنگه ایول حال کردم چمیدونم یه چیزی بگه که تو هم حال کنی ، ای بابا بتوچه خوب
Posted by
Ali
Sunday, February 21, 2010
یک بار خواب دیدم پروانه بودم و اکنون نمیدانم انسانی هستم که خواب دیدم پروانه است یا پروانه ای هستم که خواب میبنم انسانست
Posted by
Ali
Monday, February 15, 2010
تا حالا شده بخوای از همه چیز خالی بشی از همه چیز بخوای برای یک لحظه هم که شده حتی فکر هم نکنی و دیگه تموم بشه این همه مشغولیتهای ذهنی
پ.ن: چند شبه کابوس میبینم و نصفه شب از خواب پا میشم و یک نگاه به بیرون از پنجره و کوچه ی یخ زده میندازمو باز به همون دنگ و فنگ خوابم میبره ، چه خوب بود دورانی که هم سرمو میذاشتم رو بالش صبح شده بود
Posted by
Ali
Wednesday, February 3, 2010
میگم تعریفت از خدا
چیه ؟
میگه : چیزی که حتی نمیتونی فکرشو بکنی ولی شاید بتونی حسش کنی ، میگه یک نقاشی بکش ، یک آدم با یک درخت با یک خونه چمیدونم هر چیز دیگه که دوست داری در کنار این آدم هم بکش ، وقتی کشیدی و تموم شد فرض کن توی این محیط دو بعدی کاغذ جون داشته باشه و بتونه فکر کنه و همه ی مشخصات دیگه ی یک آدم
میگم: خوب
میگه: حالا فکر میکنی اون درباره ی تو و محیط اطرافت چی فکر میکنه ؟
میگم: کی ، چی فکر میکنه؟
میگه : همون آدمه توی کاغذ دیگه
میگم :هان فکر کنم فقط فکر کنه ولی به نتیجه ای نمیرسه ، لا اقل تا وقتی من کاغذو مچاله کنم و بندازم سطل آشغال .
میگه بعدش چی؟
میگم بعدشم توی آشغالا یه جای دوری جایی چمیدونم بارون میاد برف میاد میپوسه تا وقتی پاره و پودر بشه و بشه خاک
میگم: اینطوری نامردی نیست ؟ پس اون همه فکر چی میشه اون همه تلاش شبانه روزی توی اون محیط چهار دیواری دو بعدی کاغذ اون همه خاطره ، آخرش مچاله میشه میره سطل آشغال؟
میگه : کاغذبرای مچاله کردنه امافکر و احساس رو شک دارم
میگم : پس باید آدم تا جایی که میتونه احساس و فکر جمع کنه مگر نه مچاله میشه آخرش میره سطل آشغال
هیچی نمیگه
پ.ن 1: تموم لذت سیگار همون حس نوستالژیک خالی و پوچشه که بدون اون هم آدم خیلی چیزها هست که بخواد ازش کام بگیره مثل یک حس خوب بعد از یه روز خستگی و خواب یا یک مسافرت با دوستان یا یک گردش کوچیک با کسی که باهاش راحتی یا نه اصلا یک پیاده روی تنهایی توی یک روز برفی یا یک بسکتبال توپ با رفقا پس مرگ بر سیگار مرگ بر غمسالاری مرگ بر یاس فلسفی مرگ بر ملنکولی مرگ بر هر چیزی که مانع لحظات خوشی میشه که میتونی با دوستان و رفقای باحال که بی دلیل میخندند و از هز لحظه ی زندگی لذت میبرند داشته باشی چقدر قشنگه اون لحظاتی که با این دوستانی، لحظاتی که انگار نیستی انگار جاودانه ای زمان را میکشند این قدرت خدای گونه را دارند و زمان را نگه میدارند و به آن میخندند چه میفهمند این دوستان!!!!!! مرگ بر اون به ظاهردوستایی که تحصیلات عالیه دارند که بخوره تو سرشون و دم از روشن فکری میزنند و هر چند دقیقه سیگاری روشن میکنند و هزار جور تفکرات پوچ و نقل قولهای ناامید کننده رو از هزار تا کتاب بلغور میکنند و به تو تزریق میکنند چه نمیفهمند اینها!!!!.
پ.ن2:ای کاش مفهوم دل در گرو یار و سربه کار رو میفهمیدند
Posted by
Ali
Monday, January 25, 2010
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
فروغ فرخزاد
Posted by
Ali
Saturday, January 16, 2010
چند روز پیش از جلو مدرسه ی دبستانم داشتم رد میشدم که بر گشتم و جلوی در مدرسه نگه داشتم و به یاد قدیما وارد مدرسه شدم، چون زنگ کلاسی بود بچه ها طبق معمول داشتن فوتبال بازی می کردن تو حیاط و خوشحال بودن منم نشستم روی یکی از نیمکتهای توی حیاط و شروع کردم به مرور خاطرات اون دوران از دعواهای زنگهای آخر سر هیچ چیز تا بازی سر شستنا و فوتبال با سنگ و دلهره های امتحانات ثلث آخر و... فقط من عوض نشده بودم کلا همه چیز عوض شده بود چند طبقه اضافه کرده بودند بعلاوه نماز خونه بزرگتر و تعویض دروازه ها و رنگ دیوارها و... تنها چیزی که عوض نشده بود همان بر آمدگی زیر پرچم ایران بود که یکبار باعث شکستن مچ پام و سه ماه گچ کشون شده بود با همون حالت سیمان گرفته ی همیشگیش ...کمی موندم و در حیاط دوری زدم و به این فکر میکردم که خاطره هام از کجا شروع شدن و در آخر این همه خاطره و رویا چی میشن ؟ ... و از مدرسه اومدم بیرون و این جمله ی نورت اومد تو ذهنم
Was It All For Nothing ? ....
Posted by
Ali
Sunday, January 10, 2010
"من خوبم نگران نباشین"
چند وقت بود تو این ژانر فیلم ندیده بودم و حداقل ارزش وقتی که پاش نشستم رو داشت ، بازیگرای فیلم هم محشر بودن بااینکه کم بودن (اصولا هر چی هنرپیشه کمتر باشه تو یه فیلم شخصیت پردازی بایدقویتر باشه و بیشتر کارشده باشه تا بتونه یک نفر حداقل شخصیت کامل یک کاراکتر رو داشته باشه تا اینکه 30 کاراکتر که صرفا دایالوگهای 2 خطیشونو حفظ کردن و برای 5 ثانیه مثل شبح تو فیلم ظاهر و غیب میشن بدون هیچ عمقی)تو این فیلم شخصیت پردازی بابائه فوق العاده بود همه چیز به طرز وحشتناکی رئال محض بود پس غمگین بود اما احساسی وجود داشت توی این فیلم که فقط با دیدنش میشه درکش کرد و خیلی دیالوگهای بیاد موندنی دیگه...
Posted by
Ali
Thursday, January 7, 2010
اینم به افتخار دادوچند عکس از گردش های خارج ازشهر گه و بیگاه من ودوستام
سبز و زرد
من
کوره راه
Posted by
Ali
Wednesday, January 6, 2010
پ.ن: توجه داشته باشین که دسته ی اول اکیدا ممنوعه دسته ی دوم به طور کلی ممنوعه
Posted by
Ali
Sunday, January 3, 2010
از دیدن مردم توی خیابون از پشت پنجره هم خسته شدم برای همین همیشه کرکره ی افقی آهنی اتاقم کشیده است تنها چیزهایی که سرپام نگه داشته ، کتاب و دوش آبگرم و قدم زدنهای بی هدف عصر های جمعه تا پارک و برگشت به خونه و گه گاه کافی شاپ بالای ایران زمین با مرتضی و محمود که جدیدا به دلیل درس اونم کنسل شده و ما موندیم و خودمون احساس میکنم طبیعت رو از آدمها بیشتر دوست دارم،.. بگذریم ... ،
Uaral - Eterno En Miیکی از بهترین آهنگهایی که تا حالا تو سبک دارک نئو فولک شنیدم که رگه هایی از اتمسفریک دوم هم توش هست و الحق که گروههای موسیقی زیرزمینی که نه برای پول کار میکنن نه فروش آلبوم همیشه کاراشون قشنگه .
Eterno En Mi
تا ابد در من
Huida inesperada
پرواز غیر منتظره
De los brazos de nadie
از میان بازوان (آغوش) هیچ کس
Solo… por la vías tristes
تنها...در مسیر جاده هایی غم بار
Momentos vividos contigo
لحظه هايي كه با توزندگي كردم
Inmortalizados en mi alma
در روح و جانم جاودانه شده
Carne de mi carne
گوشتِ گوشت تنم (جان جسم من)
Sangre de mi estirpe
خون اصل و نژاد من
Agua de mis mares
آب دریاهایم
La noche no te detuvo
شب نتوانست مقاومت کند
Ante el futuro,
در برابر آینده ای
Que te arrebato de mí
که تو را از من بُرید (گرفت)
Inexperto amigo
دوست معصوم و بی تجربه من
Precoz en el tiempo
نوباوه زود به ثمر نشسته من
Eterno en mí.
ای همیشه در وجودم
El verdor de tus ojos
سبزی چشمان تو
Esta tatuado en mi destino
بر سرنوشت من خالکوبی شده است
Estas en mi más vivo que yo mismo
تو در من از من زنده تری
Cuando hablo, es tu voz
وقتی حرف میزنم , صدا صدای توست .
La desahoga este llanto
این گریستن من ,صدای تو را به بیرون میفرستد ...
Cuándo río es tu alegría que me brota
وقتی میخندم , این شادی توست که از من به بیرون می جهد .
En tu tumba se fueron
در آرامگاه تو بود
Los secretos de la amistad,
که اسرار دوستی فاش شد
Tu agonía no me espero
رنج و عذاب روحي تو نتوانست به انتظار من بنشيند
Ahora se que el corazón
و اكنون مي دانم كه دل هم خسته مي شود.
También se cansa de esperar
از کشیدن انتظار
El cariño que siempre se deseó
(انتظارِ) آن عطوفت و محبتي كه هميشه مورد نياز بود
Agua de mis mares
آب دریاهایم
Eterno en mí
تا ابد در من
Que muerte tan anunciada
چه مرگ آشکاری
Que mañana tan sabia
چه فردای اندیشمندانه ای