قبلنا که میومدم یه چیزی بنویسم علاوه بر اینکه یه چیزایی توذهنم بود چنتا بلاگ دیگه هم سر میزدم و کامنت میذاشتم اما الان اون بلاگا ول کردن و رفتن وکلا این بلاگای جدید هم که بصورت رندوم سر میزنم حس و حالی نداره و هی باز میرم سراغ اونا با اخطار حذف بلاگ روبرو میشم ، یا آخرین پستشو میبینم که هیچ خبری نیست ازش دیگه ،انگار دوره ی من دیگه گذشته ،هیچ وخ برام مهم نبود که برام کامنت بذارن و این بلاگ سوت و کورم همیشه همینطوری بوده ولی قبلنا به این بی حسی هم نبود.
اسب
سال که تحویل شد هیچ احساس خوبی نسبت بهش نداشتم ،انگار هرچی سالها میگذره من از خودواقعیم دورتر میشم و این خیلی اذیتم میکنه ، دیروز نامه ی وزیرو بردم پیش مدیر عاملمون و کلی راجع به انتقالی صحبت کردم ولی هیچ فایده ای نداشت ، انگار نه انگار امضای شخص وزیرپای نامست ،با سردرد وحشتناک اومدم خونه و مستقیم رو تخت ولو شدم غروب با صدای تگرگ ازخواب پاشدم فردا باید برگردم سر کار.
آنتن
الان دو هفتست که از بازداشتم میگذره ، تو ایران باشی و بازداشت نشی خیلی جالبه حالا جرمش فرق نمی کنه ، پلیسم که رسما دهن ملتو آسفالت کرده ،ملتم که آنتن و خایه مال حالا منم دستمو گچ گرفتم رفتم سر کار که آره این چند روز تصادف کردم فلانو بسار حالم از این وضعیت بهم میخوره .
13 فروردین 92
سیزده فروردین 92 هم اومد و از فردا باید برگردم سرکار جایی که تا الان که 3 ،4 ماه از وارد شدنم گذشته ولی هنوز احساس خوبی نسبت به آن ندارم فعلا از هیچی بهتر است باید بروم از چند روز بعد به شهر دیگری که 2 ساعتی از مشهد دورتر است برای مدتی که معلوم نیست شروع به کار کنم هیچ شمایی از چیزی که ممکنه اتفاق بیفته ندارم ولی امیدوارم خیر باشه.
دوشنبه 8 ابان 91...
روزایی که مامان نیست مث این دو سه هفته احساس میکنم منو بابا بیشتر با هم سازگار تریم تا وقتی مامان هست شاید تو کل روز یه دقیقه هم با هم دیالوگ کلامی نداشته باشیم اما از لحاظ رفتاری کلی با هم تعامل داریم مثلا صبح پامیشم چایی رو اون اماده کرده بعد من ظرفا رو میشورم اون یه قسمتی از ناهارو میپزه بعد من یه قسمت دیگشو و همینطوری تا شام و باز فردا دقیقا مث خونواده مذهبیای این فیلمای جمهوری اسلامی یا درسای کتاب اجتماعی راهنمایی و دبستان که میخوندیم همه چی به طرز چندش اوری خوب و روبه راه و خلاصه همه خوشحال ...