سگی...

یک احساس استفراغ از همه چی بهم دست داده ،خدا کنه زود گذر باشه ،تقریبا 3 ماه دیگه تا کنکور ارشد مونده و من فقط ثبت نام کردم ، نمیدونم چه کار کنم ،اصلا احساس خوبی ندارم این روزا فقط دوست دارم زودتر بگذره .نمیدونم به خاطر دلداریهای بیخودی که به دوستم دادم اینطوری شدم یا نه ؟کسی که 6 ،7سال با یکی بود و حالا جدا شده ازش و کلی بهم ریخته منم هروخینمش کلی با شوخی و مسخره بازی میخوام از اون حالت درش بیارم ولی کاملا میدونم کارام دروغیه و ته دلم حالم از خودم بهم میخوره ، میخوام بشینم کنارش یه روز ببرمش یه جای خلوت ترجیحا بلند با هم بشینیم یک 2 ساعتی بدون صحبت این طرفو اون طرفو نگاه کنیم !حتما نباید دل داری با وراجی و لوده بازی باشه ...

Bed of Flowers,,,

Are you prepared to wander through the endless sea of a thousand blind eyes; a brazen routine filled with characters who will never know your name? Where you are nothing but an outcast, a broken villain that the zombies circumvent for the sheer pleasure of avoiding eye contact?

Will you fall asleep in a bed of wilted roses? Do you really want to gather along the path of a man who has nothing written across his calloused face but bitter memories in shaky, misspelled calligraphy?

Because this, oh holy muses… this is his bed of flowers.

sympathy to the ceiling ...

من:وای عجب هواییه تو این هوا فقط حال میده بری چند شب تو جنگل بخوابی

ط:گه بخور بابا

لامپ...

چن وقته فک میکنم فرایند مرگ دقیقا مثل ترکیدن لامپ توشبه یعنی خیلی سریع اتفاق میفته بعدم ظلمات مطلق با یه شوک کوچولو بعد مثلا همینطور که فکر میکنم فرض میکنم مخم یه دفه ای مثل لامپ خاموش میشه با یه صدای "پووووق"یواش بعد دیگه هیچی

Make the change..

So go out and find you

مهم نیس به چی اعتقاد داری مهم اینه که مث سقراط پای حرفت وایسی

تا وختی کارگر بخواد از زیر کار دربره و کارفرما بخواد کارگرو استثمار کنه اون سازمان به هیچ جا نمیرسه ، یه جور تعامل دو طرفه باید باشه یه حس مشترک باید به وجو بیاد یعنی مثلا حداقل کارمند باید 90% از حقوق و مزایاش راضی باشه + رفتاری که تو محیط کار باهاش میشه به عنوان اصول اولیه... کارفرما و مدیر هم باید اطمینان حاصل کنه که هر کارمندش شرکت یا سازمان رو به صورت جداگانه هرکس از آن خودش میدونه و در قبالش احساس مسئولیت میکنه اینطوری شاید یه چیزایی بشه ،

TRUTH...

این تابستون...




نمیدونم دقیقا دارم چهکار میکنم ، تنها اینو میدونم که دارم اونهارو انجام میدم ، کلی که نه ولی سرم شلوغتر ازقبله انگار این تابستون باید همه ی اینکاراروبا هم میکردم انگار همه چی جمع شده بود این چن ماه... یه سری کارایی که صرفا باید انجام بشه پله ی بعد تاریکه هیچی نمیشه گفت تا چراغش روشن بشه امروز 12شهریور 90 بود هوا کم کم داره سرد میشه بوی پاییز یه یههفته ای هس که بدجور پیچیده کاملا محسوس ،

خوب بخوابی



مثل دوتا دوست دوران بچگی با این تفاوت که ریشاش سفید شده بود اینجای شعرش تو آهنگ تا خرخره که میرسه مثل همیشه دلم میگیره میفهمم واقعا تو ذهنش چی میگذشته این بشر.


And I finally know
Your crime is your pride and your past is my only ghost
I'm going crazy out of my control
But there's nothing I can do, I have no choice but to let it go
Each day gets a little less intense
I no longer feel like there's someone standing on my chest
You made me more me, and I won't forget the times you helped me find my feet When I was buried in my head
Thank you, for giving what you had to give
Taking what you had to take,
And making me believe in you.
Even though I might be gone forever there will always be a place in my brain that will think of you.
You look so graceful when you're flying
Keep going, there's a lot of world that you haven't seen,
You have my best wishes, even if only in silence, you deserve everything that you've ever dreamed.
The snow melted right when the smoke cleared,
I turned love inside out a thousand times trying to see if it was ever anything more than the will to persevere,
but the two go hand in hand, the clouds surrounding you eventually will clear.
I can breathe I found contentment in the end,
Telling a god I don't believe in to go to sleep so I can think again.
We went through thick and thin,
Came out separate on the other end,
But please know no matter what you'll always have me as a friend.


داغ

یدالله


زخم ظریف عقربه در من بود وقتی که دایره کامل شد معماری بیابان همراه با روایت عقربه تکرار شد من با خیال و عقربه مخلوط بودم و عقربه بر روی یک بیابان بیابان دیگری می ساخت

intense...

بعضی چیزا فقط باید توی دل بمونه ، نه میشه گفت نه میشه نوشت ، مثل مایع ناپایداری میمونه که تا درشو وا میکنی میپره و فقط باید از تو شیشه دیدش ، عقاید آدم باید برای خودش بمونه با کسی نمیشه گفت ،مامان از تومکه زنگ میزنه میگه کلی واسه ایمانت دعا کردم ، دیگه مثل قدیم نیستم که مثل این احمقا بشینم بحث بکنم که چی بده چی خوب ، خیلی سریع اشکم میاد ،

XX/XX/XX

کاری ندارم که بن لادن مرده یا زندست ولی واقعا کاراایی که اوباما داره میکنه حماقت محضه یا من ادم احمقیم و نمیفهمم ، تروریستا که براشون مرده زنده فرق نمیکنه باز یه جای دیگرو میترکونن خودشونو تو آمریکا و باخودشون صدها نفر بیگناهو میکشن باز یه 9/11 دیگه

ریسک ناپذیر

من: بابا چرا تو این آبگوشتت "اصلا" نمک نریختی

بابا:ترسیدم شور بشه ، خودت نمک بریز

خاطرات کلنگی...



بالاخره تونستم برم و سری به خونه ی مامانی بزنم ، ولی الان یه زمینه از همون اول تو خرابی بود بعد از فوتش همین باقی مونده ازش ، هر بار که میبینم به خودم میگم ، چه خاطرات کلنگی ای داریم ما، همش دفن شد...

.

تناقض...

احساس میکنم بین دوتا احساس گم شدم یکی احساسی که موقعی که بیرون هستم یا تو دانشگاه یا با دوستام با فامیل و... که احساس کاملا سردیه شاید خیلی خوش بگذره بعضی وقتا خیلی هم بخندم اما وقتی میام خونه فرق میکنه کلی دیپرس میشم یک دفعگی نمیدونم از چی واقعا نمیدونم دلیلش چیه !!!! یعنی اعصابم خورد میشه از این تناقضی که پیش میاد یعنی اینکه یا اونطوری باشم که همه میشناسنم یا اینطوری که با خودم هستم ، واقعا احساس گندیه ، الان اونطوریم ، نمیدونم ولی حقیقتیه که باید به خودم میگفتم .

...همین

دوباره اومدم اینجا بعد چن وقت که یکم چیز میز بنویسم اما الان ده دقیقست دارم فکر میکنم اما نمیتونم چیزی بنویسم ساعت ده و چهل دقیقه ی شبه ، در حالی که دستامو گره کرده بودم داشتم فکر میکردم ، اما نمیتونم چیزی بنویسم نه اینکه حرفی واسه گفتن نداشته باشم ها ، کلی چیز دارم واسه گفتن کلی سواله تو ذهنم اما نمیتونم سر جمعشون کنم بیخیال ، برم حاضر شم که 11 باید برم با ممد دور پارک بدوم ، همین

سفر...




کارهای زیادی هست که نکردم ،همیشه عقب بودم ،فکر میکردم یه دوست جدید از جنس مخالف میتونه منو از این افکار دربیاره و یه تنوعی بده تو زندگیم اما بعد فهمیدم فایده ای نداره با کسی رابطه داشته باشی که خودت هم دلیلش رو ندونی واسه همین هنوز رابطه جدی نشده بود تمام شد و دیگه ادامه ندادم طوری که اصلا احساساتی این وسط به وجود نیومد که همیشه عذابم یا عذابش بده باز به خونه ی اول رسیدم من موندم و همون حس همیشگی و افکاری که نمیدونن دنبال چین هنوز ... دوست دارم برگردم به اون موقع که وقتی ناراحت بودم و گریه میکردم مامان نظر منو با یه جغجغه یا یه صدای عجیب جلب میکرد و همه چی فراموش می شد انگار گذشته و آینده ای نبود و غرق در اون لحظه میشدم انگار دنیا تو اون جغجغه یا اون صدائه خلاصه میشد...

احساس بد...

یه احساس بد چن وقته باهامه ، که همش هم تقصیر خودمه ، از اون اتفاقایی که شاید اصلا روی زندگیت تاثیری نذاره ولی از درون حالت از خودت بهم میخوره ، مثل وقتی که دروغ میگی ، رفتاری رو با کسی کردم که اصلا با من بد نبود و من گند زدم به رابطه وبرای همین هم دیگه با اونها بسکتبال بازی نخواهم کرد ،نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده یعنی این مهم نیست که من با کی تمرین بکنم یا نکنم منظورم اینه که وقتی فکر میکنم که با یه اشتباه سوئ تفاهمی چقدر چهرمو خراب کردم حالم از خودم بهم میخوره اونم با مربی ای که هیچ وقت با من بد نبود

Life Changes , Friends dont....

عاشق این فاصله های بیکاری بین دو ترمم مخصوصا اگه با کسایی باشی که با هاشون خوش میگذره مهم نیست که اون یک نفر باشه یا هر چن تا،منظورم اینه که باید قدر این حضور فیزیکی رو دونست قبل از اینکه همش به خاطره تبدیل بشه

O.R...

بدبختی من اینه که درست سوالی رو که قبل از جلسه ی امتحان به صورت کاملا تفصیلی برای یکی از بچه های کلاس توضیح و تفسیر کردم همون سوال رو سر جلسه اشتباه مینویسم ووقتی این موضوع رو متوجه میشم که طرف بعد از امتحانش میاد ازم کلی تشکر میکنه و من تازه میفهمم چه گندی زدم

ح.ص.1

نمی دونم چی باعث شد برم سر جلسه ی امتحان شاید یکم خوشبین بودم و دلمو خوش کرده بودم به چن صفحه جزوه ی فکسنی و یک کتاب قطور توضیحات ، هر چی بود این چن روز هیچ به درد ما نخورد و سر جلسه با سوال اول یکم روحیه گرفتم و بعد با مغز خوردم زمین چون سوالات بعدش رو در حدی جواب دادم که استاد خندش میگیره فک کنم ، در هر حال افتادنم روشاخه و ترم دیگه باید برش دارم دوباره (ح.ص1)رو

چیزی مشترک بین روح انسان و طبیعت وجود دارد

شلینگ


Followers